.

ساخت وبلاگ
من آدم نیمه شبم! این را همه ی آنهایی که حتی کمی مرا میشناسند میدانند، چه برسد به مامان که نیمه شبی چنان دردی به جانش انداخته بودم که حاضر شد مرا از خودش جدا کند... شب خالص و ناب است! روشنی روز روح همه چیز را میگیرد و جسمش را برمیگرداند، اما شب...! مثلا همین دریا را ببین! روزها زیباست... فقط زیبا! اما دریای شب چیز دیگری است، زنده است، نفس میکشد... آدمیزاد هم همین است، انگار روحش را در قفسی زندانی کرده باشند و روزها جسمش بتواند هرجا که میخواهد برود و هرچه میخواهد باشد، اما شب رفته رفته به خودش برمیگردد و دوباره در کالبد روحش مینشیند... انسان ها در شب ناب ترند! مثل آسمان که روزها نمیتوانی بفهمی در دلش چه میگذرد؟! اما شب... مست میکند همه را و در مستی به ظاهر دیوانگیست؛ اما چه کسی میتواند بگوید آنکه تظاهر میکند دیوانه تر است یا آنکه نمیتواند جز خودش در نقش کسی باشد؟! ادامه نمیدهم، خودت بهتر همه چیز را میدانی! همه این ها را گفتم که به اینجا برسم، اگر خواستی به دیدارم بیایی، روز باشد، من شب ها نیمه ی تاریک خود هستم. گمان نکنم بشناسی ام! ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 17:39

دیروز ر.ف آمده بود اینجا. چمیدانم لابد آمده بود به رسم ادب احوالی بپرسد. اما مگر احوال آدمها را توی نبض یا نفس هایشان می نویسند؟! شاید هم مینویسند. عین میگفت: نمیتوانی دروغ بگویی، وقتی میخواهی دروغ بگویی یا چیزی را پنهان گنی چشمانت یک جوری می شود. پرسیدم چجوری؟! -نمیدانم، یک حالت عجیبی... دروغگوی خوبی نیستی... یا همین چند هفته پیش سرم درد میکرد و چشمهایم را بسته بودم، پرسیده بود:خوبی؟! گفتم:خوبم. گفت باز که دروغ میگویی...! گفتم: لابد بازم چشمام دارن دروغ میگن! گفت نه... وقتی درد داری لب هات یک حالتی میشوند... خندیدم و گفتم چه حالتی؟! گفت فشرده! انگار چیزی را پشتشان حبس کرده ای...! راستش از همین هم میترسیدم، از همان روز که باران میآمد و برای مادرجان بارون بارووونه میخواندیم و او می خندید، مامان غذا میپخت و کنارش چای گذاشته بود و کنار پنجره خوش میخندیدیم. مادرجان گفت: این دخترت چرا عروس نمیشود؟! مامان گفت: نمیدانم والا! هی بهانه درسش را میآورد، به وقتش عروس میشود مادرجان... گفتم آخرش آدم عروس بشود که چه؟! من که هیچ وقت آرزوی پیراهن سفید نداشتم! مگر خودت نگفتی خیلی جوان بودی و تورا با همین چیزها گول زدند؟! مامان لبش را گزید و با اشاره چشمش حرفم را برید که مثلا جلوی مادرجان این چیزها را نگو، بد است! مادرجان گفت: اول لباس عروس است، آدم عروس می شود که تنها نماند! که همیشه کسی باشد... سالها بعد اما، همان روزهای آخر که مادرجان فراموشی گرفته بود حتی آقاجانم را هم نمیشناخت. میگفت این مرد غریبه در خانه ام چه میخواهد؟! میترسید تنها به خانه برود، شبها به خانه ما می آمد و در اتاق من میخوابید... اما آقاجانم اورا خووب یادش بود، گاهی آلبوم قدیمی را میآورد و میگفت خانم بیا این را ببین! اینجا ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 13:54

دیروز ر.ف اومد اینجا. و من طبق عادت لال میشم از همه حرفایی که مث موریانه توی سرمه. شعر ایمان سر زبونم هی میچرخه: دستم اما واسه رفتن زیر سنگه این شبا..‌‌. یاد نون.عین میفتم و روزی که گفت دارم میرم ایمانو ببینم توام باهامون بیا. یاد خبر رفتنش! اینکه تا سالها فکر میکردم تصادف بوده اما... و باز یاد نون.عین میفتم که روزای سختم کنارم بود و باز یاد تمام کارهایی که...و تاریکی چه نعمت عجیبی ست اما چقدر کلید در قفل در بچرخانم و قدم بگذارم به خانه های تاریک؟!من غلام خانه های روشنم!!! ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 16 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:41

داشتم جواب کامنتمو میدادم، نوشتم: همینطور که گاهی کامنت یا پست قبلی خودمونو فراموش میکنیم، دو روز دیگه دنیا هم یادش نمیاد ما کی بودیم، چکار کردیم و چی گفتیم... پس بیخیال! خوش باش! بعد به خودم میام و میفهمم زمان زیادیه که خیره موندم با گوشه سقف! ما آدما توی حرفامون خیلی بهتریم، کاش زندگی فقط همین جمله ها بود...پ.ن۱: دلم میخواد مث اون شبایی که خسته و گیج از کلاسای دانشگاه قبل رفتن به خوابگاه، پناه ببرم به اون گوشه دنج آرامگاه خیام، آقای کافه چی یه استکان کمر باریک چای نبات بیاره، شاملو دکلمه کنه و شجریان بخونه که: خوش باش دمی که زندگانی اینست...پ.ن۲: امروز بعد چهارماه رفتم پیش دکتر.الف که تقریبا توی تخصص خودش بهترین دکتر شهره و هیئت علمی دانشگاه. بحث آشنایی با دکتر.ر شد که توی حرفاش گفت هم دوره ای های ما خوباشون یا مردن یا رفتن اون ور... ما داغوناییم که هنوز موندیم اینجا... آخر جمله ش با یه بغض عجیبی تموم شد و بعدش سرشو برد پشت مانیتور و نیم رخشو دیدم که لباش میلرزید ... دلم میخواست من، من نبودم و یه رفیق بودم که اون لحظه میشد برم بغلش کنم و بگم بیخیال، اینم میگذره... ولی من خودم بودم! اونم خودش بود...پ.ن۳: میگه چی نوشتی پشت دستت؟ چرا نقطه نداره؟! میگم میتونی بخونی؟؟؟ میگه خوش باش؟! میگم:چون عاقبت کار جهان نیستی استپندار که نیستی، چو هستی خوش باش... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 16 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 16:41